آواآوا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات آوا خانم نفس مامان وباباش

روزی که بستری شدم....

21شهریورماه95بود..نوبت دکترداشتم بابابامحسن رفتیم مطب دکتر...سونوانجام دادگفت جات تنگ شده وسریع بایدبستری شی وقتشه که گوگولی من بیادبه دنیا.....یکم ترسیدم اززایمان ولی بابامحسن کلی ذوق کرداومدم خونه وسایلموجمع کردم وبامامان خودم وبابامحسنت رفتیم بیمارستان خانواده بستری شدم....وقتی اونجاان ای سی گرفتن گفتن فردازایمانته.....مجبورشدم بستری بمونم ...
3 دی 1395

سونوی 5ماهگی

وای عزیزم همش میخاستم بدونم خدابه مادخترداده یاپسر...بابایی دلش دخترمیخاست ومیگفت میخام اسمشوبزارم آوا..قبل ازبارداریم ازاسم آواخوشش میومدفداش بشم ساعت 11ظهرنوبتم شدبابابایی باهم رفتیم داخل ...وقتی آقای اعظمی سونوراانجام دادازتشکیل ستون فقرات وکلیه و...گفت وماتندتندخداروشکرمیکردیم اصلاحواسمون نبودبپرسیم دختره یاپسر...که یهوخودش گفت کوچولوتون دختره...یه دختره شیطون...وااای بابایی کلی ذوق کرد...همون وقت رفتیم واست چندتاعروسک گرفتیم.... ...
3 دی 1395

سونوی 3ماهگی

روزی که قرارشدبریم سونوگرافی واسه اینکه درموردسلامتی ت خیالمون راحت بشه.... با بابامحسن رفتیم سونوی 3ماهگی ...همه چیت اوکی بود....خدایاشکرت....   ...
3 دی 1395

روزی که فهمیدم مامان شدم

سوم بهمن ماه 94بودروزی که من آزمایش دادم وفهمیدم دارم مامان میشم ....اون روز فکرشونمیکردم که خداتو رابه ماداده ...آخه هنوزیه ترم دیگه داشتم تالیسانس بگیرم.......اون روزمن وبابایی رفتیم آزمایشگاه ...ازمن خون گرفت وگفت2ساعت بعدجواب حاضرمیشه...بابامحسن گفت بیابریم بازارخریدامون راانجام بدیم بعدتماس میگیریم تاجواب راتلفنی بگیریم...مارفتیم بازار2ساعت واسه من وبابایی انگاراندازه ی 2سال طول کشید...ساعت 6عصرشدرفتیم داخل ماشین...من سریع به آزمایشگاه زنگ زدم بابامحسن داشت میخندیدومسخره بازی درمیورد...انگارباورش نمیشدجواب مثبته...وقتی تلفن راجواب دادن سریع اسم وفامیل م روگفتم ...پرسنل آزمایشگاه یکم مکث کردوگفت تبریک میگم حامله ای....من جیغ کوچیکی کشیدم...
3 دی 1395
1